.persianblog'">
بر وبچز...
سلام
ما هم خوبیم و خیلی هم از باز شدن مدرسه ها خوشحالیم و اصلا هم در پوست خود نمی گنجیم!!! نا سلامتی ما اینده سازان این مملکت هستیم و اگه قرار باشه ما از درس بدمون بیاد که دیگه هیچی! پریروز داشتیم با سید نمایشگاه رو تزئین میکردیم که یه عده بر و بچ تازه نفس اومدن کمکمون حالا این سید رو میگین... نشست یک کناروشروع کرد برای بچه ها از شب های عملیات می گفت باز رو میکرد به من که حاجی یادته ...جشن پتو... منم باز کلی تعریف میکردم که اره... چه روزگاری بود و...خلاصه حرف از هرچی میشد این سید یه خاطره از تو استینش در می اورد و ما هم اب بندی می کردیم و تائید می کردیمش که ...یادش بخیر...یادته اون شب خط مقدم ....!! صبحگاه دوکوهه یادته!؟ اونم با حاج احمد متوسلیان که ....؟! خلاصه سه ساعت داشتیم از خاطره های جبهمون براشون تعریف می کردیم بعضی وقتام میزدیم زیر گریه و اشکامون سرازیر میشد به یاد دوستای شهیدمون !!! خلاصه این بچه ها هم همین جوری نگاهمون میکردن و... بعضی وقتا هم یه چیزی اون وسط می پروندن و شوخی میکردن ... یکی از بچه های سال اولی رو کرد بهمون و میگه اون زمان که ما هنوز حتی به دنیا نیو مده بودیم! ( همین جوری موندم که با این ای کیوی بالا چجوری اینجا قبول شده این بنده خدا!) امروز صبح که شده بود سید اومده میگه می دونی فلانی دیروز بهم چی گفته ؟ میگم نه؟ میگه هیچی منو برده یک کنار که شما فیلمی چیزی دیدین؟..... قضیه چیه؟....... چجوری میشه که تعریف میکنین و باز خودتون اشکاتونم سرازیر میشه؟ میگه من که اگه بخوام خالی ببندم خندم میگیره ... سیدم میگه رو کردم بهش گفتم عزیزم اینا همش واقعیته همش خاطراتمونه ... میگه کم مونده بود بنده خدا باور کنه که ما هم جبهه بودیم!!! مثل اینکه خیلی طبیعی بازی کردیم بچه ها دچار توهم شدن !!! ولی نه خداییش ما که با خوندن چندتا کتاب اینجوری دلمون واسه جبهه تنگ میشه کسایی که رفتن جبهه چه حسی دارن؟!کسایی که همه اینارو با تمام وجودشون لمس کردن؟! . دیروزم افتتاحیه داشتیم مسئولا اومده بودن و این سید (پاچه خوار) هم رفته بود جلو و هی تشکر می کرد و ...می گفت خواهش میکنم ونظر لطفتونه و ازین حرفا که یهو مسئوله برداشت گفت :و ما هم باید ازتون تشکر کنیم که... هنوز حرفش تموم نشده بود که سید برداشت میگه: این که البته... و اقعا هم جای تشکر هم داره ... یهو همین جوری مات ومبهوت موندم یعنی همه همین جوری موندن ویک چشم غره ای به سید رفتم که چی گفتی بچه؟! یه لحظه سرشو بلند کرد و بقیه رو دید که همه دارن بهش یه جوری نگا میکنن( سوتی بزرگی داده بود) بچه گک دستپاچه شد و میگه.... ما ... ما باید ازتون تشکر کنیم.؟.. یا شما باید ازمون تشکر کنید؟... ا ببخشید من فکر کردم ما باید ازتون تشکر کنیم.... که یهو ترکید... همه زدن زیر خنده و سید هم از خجالت اب شد میگه ببخشید من فکر کردم میگین که ما باید ازتون تشکر کنیم!!! ( بچه حسابی قاطی کرده بود.) میگم همینه دیگه هی حالا تند تند پاچه خواری کن که عقب نمونی .... .........اینم سید : بگم که نمایشگاهمون هم خیلی قشنگ شده هم کتاب داره هم سیدی داره ( از همه نوع (مستهجن!و...)) یه طرف نمایشگاه عکسه یه قسمتم خاطره های کوچیک از بر وبچ جبهه رو تایپ کردیم وباعکسش زدیم ( ازون کلکای ژورنالیستی ) رو مقواهای رنگی یه قسمتیش هم مربوط به یادی از جبهه س (که واسه اینجاش از تجربیات من و سید استفاده شده! )( خیلی جای توهمیه !! تاریک با چند تا شمع روشن و نخل وسربند وپلاک و...بقیه شو نمیگم! ) یه کامپیوترم گذاشتیم ( واسه کلاسش!) و اهنگران و کویتی پور وفیلم و... اینجور چیزا میذاریم. خلاصه که خیلی با حال شده یاد بگیرین از ما..... اینجوری با اخلاص کار کنین!!!!حالااینو هیچ .. سید رفته بود یه برد اکاستیوی برداشته بود و عکس امام و اقا رو زده بود روش و یه سخن هم از اقا زده بود که :الان یک عده جوان مخلص در این مملکت هستند .که بدون هیچ گونه امکانات و چشمداشتی فعالیت میکنند و از معنویتی که وجود دارد الهام میگیرند و...(خلاصه اینکه خیلی اخلاص دارن) که سید هر دقیقه می اورد میگفت منظور اقا ماییم ها!! حاجی معروف شدیم! اسممون همه جا پخش شده ... این سیدم عجیب بچه با حالیه.. راستی جا داره از تمامی عزیزانی که نظر دادن تشکر کنیم( ازون جایی که ما اصولا بچه های قدر شناسی هستیم( البته ریا نشه!)) خصوصا ازاون برادرعزیزی که مارو سر کار گذاشتن !!! ممنون و خدانگه دار واسه ما دعا کنید ها شدیدا محتاجیم راستی داداش هوتی هم از مسافرت تشریفشون رو اوردن ( هرچند برای ما هیچ سوغاتی نیاوردند ولی ما که عادت کردیم چیزی میاورد عجیب بود!) ¤ نویسنده:همون...
|
مدیریت وبلاگ شناسنامه پست الکترونیک کل بازدیدها:11302 بازدیدامروز:3 بازدیددیروز:2 |
درباره من |
لوگوی وبلاگ |
|
اشتراک در خبرنامه |
بایگانی شده ها |
تابستان 1385 |
|