.persianblog'">
بر وبچز...
سلام احوال بروبچز؟ خوب و توپلید دیگه ؟می دونم این چند روزه پاهاتون تاولَ رو زده دیگه . به هر حال خرید مهر و از این حرفاست .خوب، دیگه چه طورین ؟ چه می کنید باروزگار ؟اگه الان اینو از یکی از دوستام می پرسیدم با آه می گفت :هی زندگی .البته امیدوارم شما با امید بگین . امید بچه همسایه تون رو نمی گم اون امید دیگه رو می گم و البته سعی کنید در هنگام ادای واژه ی شریف زندگی اصلا به یاد کلاس های فیزیک و ریاضی و از این حرفا که در شرف شروع است نیفتید که دچار سوء هاضمه خواهید شد . می دونم همه این همیم و سر هر کلاس شونصد بار به ساعت هامون نگاه می کنیم که کی تموم می شه ؟ دارند از اتاق فرمان اشاره می کنن که از اون عزیز جانی که لطف کرده و نظر داده هم تشکر کنیم و اینجانب داداش هوتی به نیابت از بروبچزمون عرضه می داریم که صفاتو داداش ،خیلی باحالی و اون نظرتو عشقه . و البته بروبچز ما مراتب تقدیر و تشکر خودشون را هم از برو بچز تیم ملی والیبال نوجوانان برای این برد های پی درپی و تیمیزشون در برابر رقبا ابراز می دارند و از پاس های محشر پاسور تیم و اسپک و سرویس های محشرتر موسوی و فتح الهی و زادوند هم ممنونیم و همه اینجا برای قهرمانی ایران دعا می کنند.و بچه ها منتظریم . . راستی داشت یادم می رفت مثل اینکه اون داداشی دیگمون هویت ما رو لو داده .و اول قبل از هر چیز از برادران محترم ساواک خواهشمندیم اگر نقشه ی ترور ما رو کشیده اند از همین جا منصرف شوند چون در این چند روزه به اندازه ی کافی ترور شدیم دیگه لطفا اگر نقشه ی جدیدی دارید رو کنید و گر نه بی خیال شوید. بعدشم ما که از همون اول گفتیم با همه رقم شما حال می کنیم و این کتاب خواندن های من هم پیرو همین قضیه است دیگه .و چون می دونم که دارید اندر کف قضیه ی خوابم با هیئت دولت کف می کنید و از اونجا که می ترسم که این کف ها کار به دست چشماتون بده بیش از این منتظرتون نمی گذاریم ـ اِرور بهداشتی :لطفا از شامپوای که چشم رو نمی سوزونه استفاده کنید.ـ پس القصه . . . خوب بگذریم : خواب دیدم که با داداشی و چند تا دیگه از بروبچز با هیئت دولت رفته ایم سفر استانی و یک جای پرت مثل ناکجا آباد غرب چون وقت شام کلجوش می خوردیم.آن هم در یک اداره با ساختمانی قدیمی شبیه خانه ی ننه جونم اینا و داشتیم به قول یارو گفتنی کوفت می کردیم که ما را گلاب به روتون حاجتی پیش امد که به داداشی گفتیم پاشو برادر برویم که این حاجت طاقت ما را ربوده و تا رفع نشود ما را غذا خوردن نیاید و او هم که اوضاع ما را در حد تیم ملی وخیم دید با ما همراه شد . و از ان سو دکتر(احمدی نژاد) ندا در داد که هی کجا می روید ؟ و ما هم شرح حال گفتیم و او هم من باب اینکه ما را در دورة المیاه راه دهند کارتی به ما داد و گفت مواظب باشید که به گیر آن سرباز سبیلو نیفتید که اگر بیفتید دیگر پخ ـ بازداشت شده اید ـ ما هم کارت را بگرفته و راه درپیش نهادیم . تا رسیدیم . و چشمتان روز بد نبیند فاصله هرپله تا دیگری نزدیک نیم متر بود . و ما تا به خود جنبیدیم که از ان ها بالا شویم .داداشی همه را طی کرده و به بالا رسید و داشت داخل می شد.و یاد حکایت ان بنده خدا افتادم که رفیق هایش به بدرقه ی او امده بودند و سر اخر خود بدرقه کننده شد و ان ها رفتند. بگذریم .اوضاع که چنین دیدم ندا در دادم که هی برادر کجا ؟ تازه ما را به یاد اورد که مثل صدای عرعری از ان ور جیغ برخواست که هو،فلان فلان شده ها کجا ؟و دیدیم که ای دل غافل به گیر ان سرباز سبیلو افتادیم و ما که کم مانده بود بارانی به راه بیندازیم و صدا و سیما هم بعدش پس از باران پخش کند و مانده بودیم که چه کنیم که داداشی خطاب به او گفت:بیا، بیا عزیزم او هم بادی به غب غب انداخت و جلو امدو یهو دیدیم که همچون رفق های از هم دور افتاده با هم سلام علیک گرمی به راه انداختند و ما هم در دل به این داداشی مان که شریک دزد و رفقیق قافله از کار در امده بود نفرین می کردیم . چون عرصه را بر خود تنگ دیدیم راه فرار در پیش گرفتیم که ناگاه بدیدیم ای وای از پشت خنجر خوردیم ـ خوب عزیزان جان چون از این جا به بعد صحنه های خون اشام ودارد و...مجبور شدیم از ادامه ی داستان صرف نظر کنیم پس تا خواب بعدی خواب خوش ...ـ ¤ نویسنده:داش هوتی (...)
|
مدیریت وبلاگ شناسنامه پست الکترونیک کل بازدیدها:11305 بازدیدامروز:6 بازدیددیروز:2 |
درباره من |
لوگوی وبلاگ |
|
اشتراک در خبرنامه |
بایگانی شده ها |
تابستان 1385 |
|